قالب وبلاگ


من توركم ، آذری یوخ
Vətən Anadır ANA çağırır bizi 
نظر سنجی
تورك ديلينده مدرسه لازيمدير؟




ولین بار در بهار 1990، یعنی بیست سال پیش با او آشنا شدم. تنی چند از دوستان و هم ایلاتی های تحصیل كردۀ قشقائی از تورانتو و بوستون به نیو یورك رفته بودند تا او را ملاقات كنند و سپس همگی به همراه او، از نیو یورك به منطقۀ واشنگتون آمدند به خانۀ ما. وقتی كه من اطلاع یافتم كه دختر ناصر خان قشقائی به همراه عده ای از تحصیل كرده های قشقائی به منطقه ما می آیند و در خانه كوچكِ مهاجرت زدۀ ما فرود خواهند آمد، یكّه خوردم كه ای دل غافل، ما را با ایلخان زادۀ قشقائی چه كار؟

چنین باور كرده بودم یا قبولانده شده بودم كه ناهید بی بی در حد یك شاهزادۀ رویایی است و حتما با كباده و دبدبه و گارد محافظ و راننده خصوصی و…  و ابواب حمعی بزرگی بر خانه كوچك ما در شهر بالتیمور فرود خواهند آمد. كلی دست پاچه شدم و گیج و منگ. هیچ نمی دانستم چگونه باید با این حادثه كنار بیایم. من قشقائی طبقه متوسط، مهاجر و آسیب دیده را چه كار با ایلخان زاده قشقائی؟ به هر حال وقت تنگ بود و حادثه داشت اتفاق می افتاد و چاره ای باید می جستم.

گوشی را بر داشتم و به زنده یاد دكتر محمود گودرزی در واشنگتون پیام فرستادم كه ناهید بی بی در راه است. دكتر گودرزی سالها خانوادۀ خوانین قشقائی را می شناخت و با آنها آشنایی داشت و در روزنامۀ «باختر امروز» در آلمان از نزدیك با خسرو خان قشقائی كار كرده بود. او خاندان قشقائی را به شیوه ای دیگر می شناخت (همراهان مصدق). یكی دو ساعت بعد، دكتر محمود گودرزی همراه یكی دیگر از نویسندگان عضو كانون نویسندگان، بر آستانه در بودند.

ساعتی بعد، حدود 10 نفر از بر و بچه های قشفائی كه در آمریكا و كانادا زندگی می كردند، با دو ماشین وَن نسبتا كهنه در جلوی خانه ایستادند. همگی بچه ها را می شناختم. از معلمین و دانشجویان ایلات قشقائی بودند كه دست سرنوشت آنها را به این ور دنیا پرت كرده بود. تنها یكی از آنها جدید بود و برای من ناشناخته. خانمی میان سال، آرام، موقر و ساده. انگار كه همین حالا از سرحد چهار دانگه یا كامفیروز و یا فیروزآباد می آید!

گفتم، پس ناهید بی بی؟

دكتر فرخلو چشمكی زد و به آن خانم موقر اشاره كرد. من لحظه ای در جای خود میخكوب شدم. باورم نمی شد. پس كو آن كبكبه و دبدبه خیالی؟ مگر می شود دختر ناصر خان قشقائی تنها، درست مثل یك زن ساده ایلی و بی آلایش از نیو یورك تا بالتیمور را داخل یك وَن قراضه، به دیدن یك قشقائی طبقه متوسط بلادیده و آسیب دیده بیآید؟ صدای ریزش برجهای خیالی در ذهنم در مورد این خانواده پر سر و صدای قشقائی به هم می ریخت. اینجا دیگر ناهید بی بی برای من یك شاهزاده، یك ایلخان زاده و یا یك بی بی نبود. او مثل قزبس بود. مثل نگار بود. مثل هزارها هزار زن ایلی و روستائی. درست مثل مادرم بود.

آن شب، در هوای مطبوع بهاری چه حالی داشتیم. تا صبحگاهان حرفها زدیم، خندیدیم، چای خوردیم و درد دل كردیم. همگی به روش قشقائی ها رختخوابها را در هوای آزاد ردیف چیدیم و در كنار هم دیگر دراز كشیدیم و خاطرات 40-50 سالۀ ایل قشقائی را مرور كردیم. از در به دری ها، زندانها، اعدامها، فرارها، سنگرها، مردی ها و نامردی ها سخنها گفتیم.

او می گفت “مرا بی بی خطاب نكنید. همان ناهید كافی است”. اما همگی او را ناهید جان صدا می كردیم. چرا كه چون جان بود و به ما نزدیك تر از بی بی و خان بود. كار و بار او شده بود غصه خوردن و نگران شدن در مورد این و آن. “فلانی در تركیه است و احتیاج به كمك دارد. چگونه باید به او كمك كرد؟ آن دیگری زنی تنها است كه با هزار بدبختی خودش را به اینجا رسانده است. نه كاری دارد و نه جایی و نه آشنایی. چطور می شود به او دست یاری داد”.

خیلی ها را می شناخت. از سناتورهای قدیمی، وكلای با سابقه، تا نویسندگان و فعالان سیاسی. آماده بود تا به سناتور كِنِدی تلفن كند یا نامه بنویسد و خواهش كند تا كار فلان بچه پناهنده را كه كارش در ادارۀ مهاجرت گیر كرده بود، راست و ریس كند. از هیچ كس شكایتی نداشت. حتی از آن چند جوانك قشقائی كه لابد عضو سپاه عشایر بودند و در آن غروب غم آلود فیروزآباد، سینه های خسرو قشقائی را نشانه گرفتند. می گفت “خدا ببخشاید آنها را كه نمی دانستند. كه اگر می دانستند، چنین نمی كردند”.

50 سالی بود كه در آمریكا به تنهایی زندگی می كرد. تركی را چون یك قشقائی حرف می زد، و فارسی را چون یك ایرانی و انگلیسی را همچون یك آمریكایی. خاطرات زندگی كودكی در ایل و حشر و نشر با مردم ساده عشایری، او را به گریه می انداخت و دیدن یك بچه قشقائی موفق در دیار فرنگ، او را شاد و شنگول می كرد. در گرفتن قناعت داشت ولی در بخشیدن سخاوت. هیچ كس را فراموش نمی كرد. برایش مهم نبود كه طرف افغان بود یا ایرانی. قشقائی بود یا شیرازی. مذهبی بود یا سكولار. با خانواده خان بد بود یا خوب. هیچ كدام از اینها معیار نبود. او چون باران رحمت بود كه بر همه می بارید، از حنظل تا هندوانه، از جنگل تا كویر. ای كاش من هم مثل او بودم.

ناهید جان، روانت شاد. تو در ما زنده هستی و زنده خواهی ماند.

چه خوب گفت شاعر:

چنان با نیك و بد سر كن كه بعد از مردنت عرفی       مسلمانت به زمزم شوید و هندو بسوزاند

۱ آذر ۱۳۸۹

اشكبوس طالبی

Read more at http://www.anlam.biz/?p=9974#HMIGoZiqysCLy0JE.99


بؤلوم لر: بو بیر آدی؟؟؟، 
[ جمعه 26 مهر 1392 ] [ 07:14 ] [ ماحمود دالغا ]
Baxışlar 1
.: Weblog Themes By Iran Skin :.

بلاقا گؤره


چیراق یاندیر،اوجاق قور
كور یوخودان بیرجه دور
قوی امه یین داغیتسین
یوردوموزا قیزیل نور .
حبیب ساهر
سایغاج سایت
بازديدهاي بو گون : نفر
بازديدهاي ديروز : نفر
كل بازديدها : نفر
بو آیین گؤروشو : نفر
ایندی بلاق دا : نفر
باخیش لار : عدد
كل مطالب : عدد
یئنیله مه چاغی :

YAŞASIN AZƏRBAYCAN YAŞASIN AZƏRBAYCAN

حامیان محیط زیست آذربایجان

Qanlı tarix
Dağlıq Qarabağ (1988-1993)
Xankəndi (18.09.1988)
Əskəran (19.10.1991)
Hadrut (19.11.1991)
Xocalı (26.02.1992)
Şuşa (08.05.1992)
Laçın (17.05.1992)
Xocavənd (02.10.1992)
Kəlbəcər (3-4.04.1993)
Ağdərə (07.07.1993)
Ağdam (23.07.1993)
Cəbrayıl (23.08.1993)
Füzuli (23.08.1993)
Qubadlı (31.08.1993)
Zəngilan (30.10.1993)
*** Azərbaycan ***

وبسایت خبری تحلیلی دورنا نیوز آذربایجان غربی